داعش یا شطرنج یهود!

ابوبلال انوری

ترجمه: ابو رحمت

سال ۲۰۱۴ میلادی بود که مانند سایر ولایات کشور در ولایت ننگرهار و اطراف آن نیز عملیات جریان داشت، شهید ملا نیک محمد رهبر در رأس قطعات و تشکیلات نظامی قرار داشت، اکثر مناطق اطرافی و قریه‌جات فتح شده بودند، جاهای باقی‌مانده طوری بود که اشغالگران خارجی و دست نشانده‌های داخلی‌شان به‌راحتی رفت‌وآمد نداشتند.

حرکت داعش در شام، عراق و سوریه به سرعت در حال پیشروی بود، مردم و‌ مجاهدین محل نیز به‌دلیل شعارهای مقدس آنان و خوش‌باوری خودشان طرف‌دار داعش بودند، من و چند تن از دوستان نیز دعای پیروزی داعش را زمزمه می‌نمودیم زیرا ظاهراً در هدف و شعار متحد بودیم‌.

در آن زمان بنده در یکی از کشورهای اسلامی مسافر بودم، فردی از شرق کشورمان که از سال‌های قدیم همراه با خانواده‌اش در انگلیس زندگی می‌کرد و تابعیت آنجا را به‌دست آورده بود، با من در تماس شد او در کشوری که من مسافر بودم خانه و تجارت داشت، قبل از آن، نیز هر از گاهی به نام غم و شادی با من تماس می‌گرفت، در آن‌روز تماس گرفت که مولانا صاحب کجایی؟ گفتم خانه هستم، گفت: بیرون‌ می‌آیی یا خانه‌تان بیایم؟ گفتم: هرچه دوست دارید، خلاصه آمد و نشستیم، در مورد وطن داستان و قصه گفتیم و در پایان چون مجلس خاتمه می‌یافت گفت امشب باید مهمان من شوید، فلانی و فلانی را نیز با خودتان بیاورید، توافق نمودیم که امشب مهمانش شویم، شب چون به‌ محل قرار رسیدیم متوجه شدیم که هوتل از افغانی‌ها است اما دیوارهای شیشه‌ای دارد که از بیرون می‌توان درون آن‌ را دید. همزمان با رسیدن به دروازه هوتل با وی در تماس شدیم که حاجی صاحب ما به هوتل رسید‌ه‌ایم.

هنگامی‌ که به درب ورودی هوتل نزدیک می‌شدیم، حاجی را با جمعی از دوستانش از دور دیدم که گرد میز نشسته است، ما اندکی پا گرفته شدیم، یکی از دوستانم که مدت زیادی در پاکستان زیسته و با وزیری راننده بود اکثر مردم را می‌شناخت‌، به من گفت: برگردید. گفتم: چرا؟ گفت: فلانی و فلانی همراه حاجی نشسته‌اند، کارفرمای آی‌اس‌ای، شبکه استخباراتی پاکستان فلانی و فلانی! و این یکی صلاح‌الدین ربانی است و آن‌ دیگری حاجی حضرت علی است و فرد دیگر قوماندان شرق، فلانی است، داستان به نظرم چیز دیگر باشد. من نیز سکوت کردم.

در همان لحظه میزبان زنگ زد که نزدیک شما هوتل دیگری به این اسم است شما بروید من زود می‌آیم. گفتم: باشه. با گذشت چند دقیقه‌ای به ما پیوست، پس از سلام و خوش‌آمد گویی گفت: شما غذای تان را میل کنید من زود بر می‌گردم چند مهمان دیگر دارم، پس از گذشت یک ساعت آمد و خطاب به من گفت: مولانا صاحب! من با تو مجلس خصوصی دارم. گفتم: خیلی خوب.

گفت: داریم روی طرح جدید کار می‌کنیم.

پرسیدم: چطور؟

جواب داد: در افغانستان بیرق جدید ایجاد می‌نمائیم.

تعجب کردم و گفتم: پرچم جدید چطور؟

گفت: پرچم سیاه را بیرون می‌کنیم و توسط آن سفید را نابود می‌سازیم.

خیلی فکر کردم چون برایم جالب و تعجب‌آور بود.

او ادامه داد که: به اسم داعش گروهی را ایجاد می‌نمائیم.

گفتم: چون امارت هست چه نیازی به تشکیل داعش داریم؟ (در آن‌ زمان طبق گمان ما هیچ اختلاف فکری با داعش وجود نداشت هر کسی چنین می‌پنداشت که آنان عیناً مانند امارت اسلامی مدعیان خلافت اسلامی اند اما حقیقت این‌گونه نبود) خوب! خیلی حرف زدیم ولی من در امواج خروشان فکر عمیقی فرو رفتم.‌ چند روزی گذشت که دوباره تماس گرفت و راجع به دیدار نزدیک قرار گذاشتیم‌. وقتی باهم دیدیم گفت: من بار قبل در مورد روند کاری به شما گفته بودم اما اکنون در حال ایجاد تشکیلات هستیم آیا شما می‌خواهید در آن شرکت کنید یا خیر؟

پرسیدم: مسئولیت ما چیست؟

گفت: به‌دست آوردن قدرت در ننگرهار و به‌ویژه ولسوالی خوگیانو. جهت تحقق هدف مزبور به شما وسایط نقلیه، کارت‌های امنیت ملی و اعاشه قوی تسلیم می‌کنیم شما فقط دوست و رفیق پیدا کنید.

پرسیدم: با دولت وقت می‌جنگیم؟ گفت: نه پروژه خود را فقط در مناطقی که تحت کنترول طالبان هستند اجرا می‌کنیم. بسیار تعجب کردم. پس از بحث و گفتگوی طولانی به او گفتم: حاجی صاحب! سخن من را گوش کنید. داعش در افغانستان اولاً از این‌رو موفق نمی‌شود که ایدئولوژی و استراتژی شان متفاوت است اکثرشان وهابی و سلفی هستند و این ایده در افغانستان کارساز نیست.

ثانیاً این‌که آنها ریشه ندارند و نمی‌توانند از حمایت مردمی برخوردار شوند پس نمی‌توانند به هدف برسند.

او گفت: ما به موفقیت یا شکست فکر نمی‌کنیم. مسئولیت ما راه‌اندازی این پروژه است ادامه‌اش به ما مربوط نمی‌شود. به او گفتم که جنگ با طالبان در ابتدا امکان‌پذیر نیست و اگر ممکن باشد باز هم در مورد من هرگز این‌گونه تصور نکنید! من علیه امارت در عوض تمام دنیا و مافیها قدم برنخواهم داشت، خیلی کم‌سن بودم که در امارت قبلی بیعت کردم و در حدود بیست سال گذشته حتی برای یک لحظه تصور بغاوت، سرکشی یا سرپیچی از امارت را نداشته‌ام و نه خداوند توفیق این کار را به من عنایت کند.

 به هر حال به او گفتم این نقشه چگونه انجام شد؟ وی گفت: ما با پاکستان، افغانستان و انگلیس قرارداد سه‌جانبه بسته‌ایم که افراد را پاکستان، مکان و حمایت ممکن را امنیت ملی افغانستان و حمایت مالی و تسهیلات لازم را انگلیس و متحدانش فراهم کنند. من گفتم: چه اندازه امکانات می‌دهند؟ گفت: قسم می‌خورم آنقدر پول برایم منظور شده‌ است که بچه‌ها و نوه‌هایم نمی‌توانند تمام کنند. من کشور و ملت را چه می‌کنم؟

خیلی خشمگین شدم. جهت هشدار و ادای مسئولیت گفتم: این که خطر ایمان و عقیده شماست.

گفت: مگر ما چه زمانی ادعای مسلمان و ایمان قوی را داشتیم؟! فقط تجارت می‌کنیم. این بار متوجه شدیم که نباید به هم‌دیگر اعتماد کنیم.

او باز هم یک بار دیگر آمد و گفت: به شما گفتم بیاید پول و درآمد است اما شما بزرگی را انتخاب کردید و پول را کنار گذاشتید. می‌دانید پاسخ من چه بود؟ سوگند به‌خدا که دقیقاً این الفاظ را گفتم: سودای کشور، سودای وجدان، سودای ایمان، قوم و ناموس است. این کار به معنای سودای مادر خود است و من هرگز نمی‌توانم با این چیزها سودا کنم. حتی اگر از فقر بمیرم مشکلی ندارم اما نمی‌توانم مادرم را بفروشم.

Exit mobile version