محمد داود مهاجر
خنـجری از پشت، میان شانهها آمد فـرود
از کــجا آمد چـرا آمـد، ندانســتم چـه بود!
چون بدیدم پشتِسر، یک ابلهی از جاهلان
کم خِـرد بیدانش از دریای علم بـیکران
کرده خنجر در میان شانهام خندد عجیب!
من ندانستم چه گویم بهر این خورده فریب
روبـرو دشـمن، ندارم چـاره ای جُـز آن دگـر
تا کُـنم ایـن سیـنه را بـر تیــرهـای او سِـپر
بـاز دیـدم خـنجـری دیـگر بـرای من کشیـد!
تا کند سمهای حقد و کینههای خود پدید
گفتمش آیا نبینی دشمنان را صف به صف
تو ز پُشـتم خنجـری آیا چرا داری بـه کـف؟!
گفـتُ من حقـم، تویی کافـر، کُـشم آنی تورا!
من چو گویم جهرِ آمین، لیکُ خفیه تو چرا؟
چون شنیدم آنچه گفت و آنچه دارد در خِفا
در دمـی آمــد مـرا یــادی زِ آن شــیـر خـدا
چون سفیهان حکم کفرِ او بدادند بیکدام
عیب و علت در صفات پاک ایشان والسلام
گفتمش در دل که جاهل کی کند فهم خبَر
ابــن عـباسـی نشـد آن سـدّ راهـی مـعـتـبر
تـیـغ سـمآلـود ایـشان درد امـت را فــزود
جسم امت را چنان دردی به مدتها نبود
چاره رفت از مـا بـهجز آن سیـف بتّـار عـلی
تا بُـرَد هـر شاخ ایشان تیغ حیـدر در دمـی
ای مجاهد هر دو دشمن را بزن با تیغ حق
نهـروانـی کن به پا گـردد خـوارج را سـبَق
سر فروشیـم بهـر دیـنِ حضرت مولا کریم
کفر و باطل میزنیم از فرق شان هر یک دونیم
این دواعش اهل بَغْیَاند گمرَهان این زمان
نَی مجاهد نَی بحق اند مارقان اند مارقان!
گـفتُ پیغمـبر خوارج اهل دوزخ را سَــگان
ذات پیغمبر نگشت از عیب ایشان در امان
منـحرف گشتند ز راه مصـطفی راه قــویم راه حـق و راه سنـت را مهـاجر شـو نـدیـم