یک شب در غزه !

عزیزالدین مصنف

اذان عصر هنوز نشده بود، پرتوهای نرم خورشید بر خانه‌های بمباران‌شده می‌تابید، به آرامی به سمت دریای مدیترانه در حرکت بودم، به خود گفتم بیا اینجا کنار ساحل وضو بگیر و اندکی استراحت کن. ناگهان گله‌ای از سگ‌های وحشی از کنارم گذشتند؛ دندان‌های سگ‌ها با گوشت کودکان غزه آمیخته بود و از دهان‌شان خون تازه می‌چکید؛ چیزی به نام آبادی باقی نمانده بود، بر دیوارهای سیمانی ویران‌شده گاهی صدای ناله‌های آرام بلند می‌شد. من به سمت دریا می‌رفتم، گاهی تلاوت نرم و شیرین قرآن به گوشم می‌رسید، در دل نام غزه را پنهان می‌گرفتم، موهایم سیخ می‌شد و وجودم می‌لرزید زیرا خودم در همان غزه‌ای بودم که داستان‌هایش استخوان‌های انسان را می‌لرزاند.

به آرامی به کنار ساحل نزدیک می‌شدم؛ آستین‌ها را بالا زدم و مسواک را از جیبم آوردم. هنوز شروع به وضو نکرده بودم که صدای هیبت‌ناک به گوش رسید. با شنیدن صدا از خود بی‌خود شده‌ام. خفتن وقتی به هوش آمدم خود را در کفن پیچیده دیدم؛ در اطرافم شهیدان بی‌شمار را در کفن‌هایشان پیچیده بودند. با دیدن این صحنه فریاد زدم. با فریاد من، بچه‌های کنار من با هم شروع به قهقهه کردند‌. این بچه‌ها هم در بمباران عصرهنگام زخمی شده بودند و هنوز خون از اندام‌هایشان می‌چکید. خودم را جمع و جور کردم. کسانی که آنجا ایستاده بودند، با دیدن من هیچ واکنشی نشان ندادند. بلند شدم و کفن را از خودم باز کردم.

سرم دور می‌زد و یاد مادرم افتادم؛ اگر مرا در این حالت می‌دید، چه‌قدر دوا و پانسمان برایم می‌آورد؛ اما کسی نبود که از من بپرسد. تشنگی شدیدی داشتم. به کسانی که ایستاده بودند گفتم آب می‌خواهم. آن‌ها به من فهماندند که همه آب‌ها مسموم شده‌اند و باید تا فردا صبر کنم تا آب برسد.

به طفلی که کنار من نشسته بود نگاه کردم؛ در پایش تیر بند بود، هر بار به آن‌جا دست می‌زد از درد به خود می‌پیچید. سعی کردم تیر را بیرون آورم اما قلبم ضعیف شده بود.

یک میله آهنی برداشتم و به جای عصا، آن را روی زمین گذاشتم. به سختی از آنجا دور شدم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که چند موشک پشت سر هم به همانجا اصابت کردند و همه چیز را با خاک یکسان کردند؛ فریادهای بچه‌های زخمی در آن‌جا آرام شد. شهیدان دوباره شهید شدند اما این بار در کفن‌هایشان تکه تکه شدند. فقط من بودم که سالم مانده بودم. اگر برمی‌گشتم، چه چیزی از دست من ساخته بود؟

لباس‌هایم از شعله‌های آتش سوخته بود. به آرامی از آنجا دور شدم. گاهی گاری‌هایی را می‌دیدم که به اسب‌ها و الاغ‌ها بسته شده بودند و هر کسی شهیدان خود را در آنها بار کرده بود و به دنبال جای دفن می‌گشت. ماه نورانی چهاردهم در دل آسمان ایستاده بود اما زخم‌های غزه بر نورش هیچ اثری نداشت. سعی می‌کردم شب به جایی امن برسم.

در این شب‌های سرد زمستان، ماندن در بیرون به معنای تسلیم شدن به دهان مرگ بود. از دور نور کوچکی دیدم. حدود یک ساعت و نیم به سمت آن راه رفتم. وقتی نزدیک شدم، فریادی از آن نور به گوشم رسید. به آرامی نزدیک شدم. عصر آنجا هم بمباران شده بود و فقط یک دختر کوچک زنده مانده بود، بقیه خانواده‌اش همه شهید شده بودند. استخوان‌های شهیدان در اطراف افتاده بود. دختر کوچک کنار سر مادرش نشسته بود، روی دیوار سیمانی چیزی آتش گرفته بود و همان نور برایم مانند نور خانه بود. وقتی به آنجا رسیدم، دخترک شروع به فریاد زدن کرد. چشمانش پر از اشک بود. جسدهای خانواده‌اش هنوز گرم بودند. یک تخت‌خواب از کنار جسد یک شهید برداشتم و خاک و شن‌ها را از روی آن پاک کردم. دخترک را کنار مادرش خواباندم.

شهیدان را کمی مرتب کردم. تکه‌های دورتر گوشت را جمع کردم. من هم خسته بودم و به عصای آهنین خود تکیه کرده بودم. کنار جسد یک جوان شهید نشستم. صدای گریه‌های دخترک آرام شد، گویی خوابش برده بود. به جسد خونین آن جوان نگاه کردم و قلبم این را به من گفت:

غزه نفس آخر این امت است؛ در میان دو میلیارد مسلمان، اینقدر غیرت نیست که از این معصومان بپرسند، آیا آن‌ها در روز قیامت علیه این امت شهادت نمی‌دهند که ما می‌سوختیم اما شما در رختخواب‌ها می‌خوابیدید؟

آیا این پیغور غزه شهید برای جوانان امت کافی نیست که بگوید:
ای جوانان امت! چگونه به بیماری بی‌غیرتی دچار شده‌اید؟ چرا با دیدن ما خون انتقام در رگ‌هایتان به جوش نمی‌آید؟ آیا فریادهای سوخته و یتیم غزه را نمی‌شنوید؟! کور و کر شده‌اید یا اینکه نفس‌های‌تان از بدن‌هایتان رفته است…؟ منتظر لحظه‌ای باشید که عذاب پروردگار جهانیان پوست را از استخوان‌های‌تان جدا می‌کند.

Exit mobile version